شعر در مورد
تمسخر ،شعری در مورد تمسخر دیگران،شعر درباره تمسخر،شعری در مورد
تمسخر،شعر کودکانه در مورد تمسخر،شعر درباره تمسخر دیگران،شعر در مورد
تمسخر دیگران،شعری درباره تمسخر،شعر درباره ی تمسخر،شعر تمسخر،شعر تمسخر
آمیز،شعر تمسخر دیگران،شعر درباره تمسخر،شعر در مورد تمسخر،شعر تمسخر
نکن،شعر تمسخر استقلال،شعر تمسخر عاشق،شعر تمسخر عشق،شعر در وصف تمسخر،شعر
درباره تمسخر دیگران،شعر در مورد تمسخر دیگران،شعری در مورد تمسخر
دیگران،شعری درباره تمسخر،شعری در مورد تمسخر،شعر درباره ی تمسخر،شعر
کودکانه در مورد تمسخر
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد تمسخر برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
دانی چه گفته اند بنی عوف در عرب
نسل بریده به که موالید بی ادب
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شود بخت تو فرخنده و پیروز
سیر یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بد بویی
گفت از عیب خویش بی خبری
زان ره از خلق عیب میجویی
گفتن از زشت رویی دگران
نشود باعث نکو رویی
تو گمان میکنی که شاخ گلی
به صف سرو و لاله میرویی
خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینویی
خویشتن بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کویی
ره ما گر کج است و ناهموار
تو خود این ره چگونه می پویی
ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمی شویی
امروز به جز مسخره رندان نپسندند
علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند
گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست
خنده رنگ بروی که تمسخر داد
ادراک و کمالات به تهران نپسندند
جز مسخره در مجلس اعیان نپسندند
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
خواهی که شوی با خبر از کار بزرگان
با بخت عدو بخت تو گوید به تمسخر
بیدارم و می دارم من پاس تو به غنو
به تمسخر گرفتن من
اما همین که مانده ای برایم بس است
چه بیرحمانه کاغذ هارا به درون سطل می اندازی
کاغذ هایی که بر روی آن حرف های دل من حک شده است
این که جور دیگر نگاهت میکنند
نشانه نقص تو نیست
زیبایی همیشه
بهانه ی تمسخر بوده است . . .
یک تمسخر بود !؟
یا تفاخر بود !؟
ترا پَر داده باشند ،
ولی پاهای تو
بر سنگ سنگینی
بسته باشند …!
آری درچنین وادی
ارتفاع پست است و پروازبی اوج
و طالع عاشقانه ساختن
بهانه ای ست برای تمسخر خورشید و ستاره
هم برای تو
هم برای انسان …
تمسخر حجاب و دین کارشه
باعثشم….. اون دل بیمارشه
برای خندیدن یک لحظه ای
به تمسخر نگیریم بزرگان را
شعرهای سعدی و حافظ را دچار تحریف نکنیم
این تمدن و فرهنگ را نابود نکنیم
باعث تمسخر قرار گرفته این حالم.
اخر گذاشتی زیر پا این احساسم.
عجب دنیایی که که راهم را جدا کرد ازمن راهت.
راهت باش ای بنده خدا بخشید زین گناهت.
ما که در اکنونمان لانه کرده ایم
وروزگار را به تمسخر گرفته ایم
لبخند مــــی زنی تو ، لبخند با تمسخر
من اشک ریزم اما،چون جوی خون روانه
تو را دیدم غزل سُر خورد و افتاد
ز دستم عاشقی بُر خورد و افتاد
ز بس مدهوش و مستت بودم انگار
دلم مُهر تمسخر خورد و افتاد …
زیر نور تمسخر مهتاب میایستم
گدازهی قهوه نوش جان میکنم
دیگر اشکی ندارم تا با تواضع نثار گونه هایم کنم
گونه فریاد زد
من تشنه ام
لبخند تمسخر آمیزی زدم
من به خود می نگرم
در مرور خاطرات به عقب می نگرم
ناگزیر روح خود را به تمسخر می گیرم
گاهگاهی به خودم می نگرم
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی
دسته گنجشگهای ان بالا بالاها …
به ریش من بخندند.
و به نشانه تمسخر …
یکریز بر..نند.
من از این شرم که انسان هستم
دوست دارم
همه حیوانات
با تمسخر!
با هزاران خنده!
دست بیندازندم
بیا امشب که تنها ترم از قافیه ی شعری سپید
دشت هم تمسخر می کند ان اهو که تنها دوید
حقیقت پنهان ناکسان تلخ است
بیا تا به باد فراموشی اش
بی اراده ،بی درنگ
به تمسخر نستائیم صبوری سنگ
دوباره به یاد چشم های زیبایی تو افتادم
و قلبی که اصلا ً مرا نمی شناسد
و صدایی که وجود مرا با تمسخر خنده های
شیرینش به ملامت می نشیند
رویاهای باز نیافته
حرف ارزش زندگی ست
یا شاید بی ارزشی اش
تمسخر بودنمان
به شعاع خورشید نور باران میکند
اگر بگویم …
میدانم که باور نمیکنی،
همان خنده ی تمسخر آمیز تو برایم کافیست…!
تکذیب وطعنه از لب فحاش می چکد
تفخنده از تمسخر عیاش می چکد
بخند باز هم بخند که خنده هایت را دوست دارم
گر چه می دانم که به تمسخر می خندی!!!
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی
وقتی می گویم
« عشق »
همهمه ای از تمسخر مردمان
شهر را به آتش می کشاند
بی نوایم فاش می گویم نگار
تا بدانی و تمسخر ها کنی
از پس آن نیشخند و طعنه ها
یک نگاهی بر من زار افکنی
در کشاکش این روزگار هزار رنگ،
و در طلاتم این دریای هفت رنگ
چیزی به عنوان نقص معنا ندارد…
نگاهی اگر هست به دروغ
خنده ای اگر هست از سر تمسخر،
و اگر فریادی از انتهای دل بر بلندای هوس است
بوسه چندش آور سیگار روی لبانم
اراده ام را به تمسخر گرفته
و می گوید تو هرگز نمی توانی مرا رها کنی
که من وجود خود را در درونت سوزانده ام
نه به خاکی و ملکی دلشاد شوم
نه به تمسخر کودک پیر نما فسخ شوم
در تمسخر پرواز عارفانه ام
شعرهائی عجیب نجوا می کنند
و سکوت اجباری من
در وسعت بی انتهای دشت
اگر بدون من نشسته ای
و سوژهء تمسخر آینه گشته ای
بلند شو
برو نرگس بو کن.
اولین کسی که این شعر را خواند
با لبخند تمسخر امیزی گفت ؛
ای کاش حافظ زنده بود واین شاهکار ادبی را می دید
آفرین .
به چین های نشسته بر صورتم
با تمسخر لبخند می زند
گویا او نیز حقیقت تلخ مرا می داند
و اکنون من و کودک درونم
دست در دست با چمدانی پر از خاطره
راه سفر می بندیم …
شب است و ماه می رقصد
گل شب بو می گرید
اقاقیهای بازیگوش
کنار این گل شب بو
تمسخر می کنند او را
چرا که این گل شب بو
با سحر از نگرانی گفتم
او به من می خندید
من به او می گفتم
او تمسخر می کرد
بگذار بگذرد
رهگذر سیاه روی دشنام خو
مگذار آبله پایت به نیشتر تمسخرش بشکفد
که سوز بیابان خوشتر است از حسرت این سراب بر دل
باگامهای آرام خوبه
تمسخر من نشسته است…
وهنوز صدای پای ِ واژه هایت را
انتظار میکشم
باورم هست که تو یار دگر می جویی
می کشانی به تمسخر دل من هر سویی
تا به تماشای خالی شدن قلب های سرخ بنشیند؟
و یا به تمسخر دوستی هایی که به انتظار یک سئوال
هر کسی می دید من را
نگاهی از روی تمسخر
به من میکرد و میگفت : دیونه
من دل از خود وانهاده
بگذار نگاه منتظر به اسمانم را
تمسخر خورشید بسوزاند
من از تبار هرزه خارهای کویرم
به سراب دل نمی بندم
چشم امیدم به اسمان است
و ابر کبودی که نیست
اما
خواهد امد…..
عشق یعنی حر کاتی که تمسخر دارد
آبرو شرط نخست است به دلباختنی
خنده ، جزء تمسخر نیامد به لبم
رویای شیرین ، نخرامد به شبم
سوختم از وقاحت باطنشان
آتش از دیده ام آمیخت به تبم
پندار های رهروان معصوم کوچه ات را
تمسخر کرده ای …
از کدام قبیله بی نشان نام آورده یی
خان کدام خیلی که اینسان نذر خیال هایم را
من هر که غم به دلش بود مسخره می کردم
غمش برای من تمسخر و نیشخندی شد
مانند ؛ ظلمت ؛ سخت سنگین است
…و در آرامشی خفتن
خیالم را تمسخر میکند،
با نیشخند تلخ تاریکی !
کودکی ام را به دوش می کشم
از ترس آدمهایی که بی امان سلام می دهند
و فکرشان هذیان تلخ تمسخر است
نه به اندازه آدم می دانند بوی سیب را
نگاهت همه تکبر
و خنده هایت
همه تمسخر
…
من ندیدمت.
گذشتن حکایت همیشگی بهار است
تمسخر به ابتدای کلمات زیبا
دیوانگان هم عالمی دارند!
و به تمسخر و ریشخند
دست تکان می دهند
و تو را نشان می دهند
در این خانه انسانیت به تمسخر گرفته شده
انسان معنای دیگر دارد
شبیه پوشال درهم کوبیده
بجز نام معنی ندارد
پلاکارد آزادی در دست قفس را مبله میکنیم
و تمسخر را لبخند میزنیم
آه که تا کجای این انتها
معکوس می رویم بودن را
تمسخر می کنند اینان
تجلی گاه ایمان را
نهال سبز با تمسخر از درخت کهنسال پرسید:
چند پاییز از عمرت مانده است!؟
درخت کهنسال
با خنده
جواب داد:
تو چند طوفان را
از سر گذرانده ای؟
دوباره
چشم های دور افتاده
ننگِ لاله ها را
نگاه کرده ، پوزخندی می زند
و تعصب های محرز
همه را محو خودش کرده تمسخر می کند
و راوی
بیخیال تر از همه
قصه های هزار و یک شب را
تکرار می کند
چه شد اینبار مروارید، کدر شد از بها افتاد
که سنگ او را تمسخر کرد، به سمت غصه ها افتاد
تبعیدگاهی به نام دنیا
که فقط یک لبخند ساده
بیگاریهایم را به تمسخر میگیرد
و چه شیطان قدرتمندی
زاغ سیه هیبتی, چشم به دستم نهاد
در نظرش خنده ای , سر به تمسخر بداد
دوستان گرد هم جمع به وقت خوشی
شادی کنند و ز روزگار بگیرند نوشی
ولیکن گر شود آن دوست بدهکار
ندارند جز تمسخر بهر او کار
مینویسم باز دوباره که غم هاش تموم نداره
که هر چی قلم رو میخواد بدون غم بنگاره
آخرین نقطه ی قلبش تمسخر یادش میاره
یه تمسخر با نوای آه هایی که کشیدش